اصلا” از صبح که رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور که میخواست یک لقمه نان در بیاره؛ گیــر میافتاد. جلوی در خانه ایستاد و کلون در را سه بار به عادت همیشگیش کوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را که امروز توی شیشه کردی؛ لااقل برو در را باز کن!
تعداد بازديد :
300
موضوع:
داستان,
داستان طنز,
برچسب ها :
داستان کوتاه ایرانی,
داستان کوتاه خرداد 92,
داستان کوتاه خنده دار,
داستان کوتاه در مورد پدر,
داستان کوتاه درباره پسر,
داستان کوتاه پدر,
داستان کوتاه پدر و پسر,
داستانهای کوتاه جدید,
داستانک جدید,
داستان طنز جدید,
سایت تفریحی و سرگرمی پارس فانی,
تفریح و سرگرمی,
پارس فانی,