داستان های پندآموز 6

')); replace2=replace.replace(new RegExp('form','gim'),'div'); document.getElementById(Id_Skinak_Comment).innerHTML='
'; } } xmlhttp.open("GET",'http://www.parsfuny.ir/post/comment/'+CommentID,true); xmlhttp.send(); } function SM(strCode) {document.getElementById ('tex').value +=strCode;}

sharj

دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

داستان های پندآموز 6



مـوضـوعـات
آکورد گیتار
ابوالفضل فلاح
ابی
افشین
اندی
احسان خواجه امیری
امین حبیبی
امیر یگانه
امیر تتلو
امیر علی بهادری
آرمس
آکوردهای متفرقه
بنیامین بهادری
حمید عسکری
حمید حامی
داریوش
رضایا
رضا اردشیری
رضا یزدانی
رستاک
رضا صادقی
رامین بی باک
زانیار خسروی
سینا حجازی
سیروان خسروی
سیامک عباسی
سیاوش قمیشی
شهاب رمضان
شهرام شکوهی
شادمهر عقیلی
شهریار
علی لهراسبی
علی اصحابی
عارف
فرامرز اصلانی
فریدون آسرایی
فرزاد فرزین
کاوه یغمایی
کامران و هومن
گروه سون (7BAND)
گروه آریان
گروه The ways
گوگوش
مهریار
منصور
مرتضی پاشایی
محسن چاوشی
مهدی احمدوند
مانی رهنما
محمد علیزاده
مهدی یراحی
ماهان بهرام خان
مازیار فلاحی
محسن یگانه
ناصر زینعلی
آوای انتظار , پیشواز
کد پیشواز خواجه امیری
کد پیشواز امین حبیبی
کدپیشواز بابک جهانبخش
کد پیشواز ماه محرم
کد پیشواز حمید عسکری
کد پیشواز رضا یزدانی
کد پیشواز علیرضا روزگار
کد پیشواز فرزاد فرزین
کد پیشواز گروه آریان
کد پیشواز گروه رستاک
کد پیشواز چاوشی
کد پیشواز محمد علیزاده
کد پیشواز مهدی احمدوند
کد پیشواز سامان جلیلی
اخبار
اخبار جالب
اخبار جهان
اخبار سینما
اس ام اس
sms ازدواج
sms التماس دعا
sms به سلامتی
sms تبریک عید ها
sms تولد
sms جدایی
sms خنده دار
sms خیانت
sms چهار شنبه سوری
sms روز پدر
sms روز مادر
sms روز مهندس
sms سرکاری
sms شهادت امامان
sms ضد پسر
sms ضد حال
sms ضد دختر
sms عاشقانه
sms غمگین
sms فلسفی
sms ماه رمضان
sms ولادت امامان
sms تنهایی
sms شب یلدا
sms روز معلم
اطلاعات عمومی
آیا می دانید
آلبرت انیشتین
آلبر کامو
استفان هاوکینگ
ارشميدس
استاد شهریار
پیامبران و امامان
خواجوی کرمانی
رودکی
زرتشت
سهراب سپهری
سپندارمذگان
علی شریعتی
غلامرضا تختی
کوروش
نیما یوشیج
ویکتور هوگو
ویلیام شکسپیر
دیگر مشاهیر
ترفند
کامپیوتر
موبایل
داستان
داستان پند آموز
داستان طنز
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
رمان
دانلود فیلم
سریال شاهگوش
سریال افسانه جومونگ
فیلم سینمایی ایرانی
فیلم سینمایی خارجی
مستند
فال
فال رنگ ها
فال گروه خونی
سال ۱۳۹۵
طنز
تا حالا دقت کردین ؟
ترکی
په نه په
زنونه
شعر
شمالی "رشتی"
طنز نوشته خنده دار
قلقلک کلمات
مردونه
مورد داشتیم
کامپیوتر
دانلود بازی کامپیوتری
دانلود نرم افزار کاربردی
آموزش نرم افزار پروتوس
دانلود برترین آنتی ویروسها
مدل
رقص
مدل های عروس
مدل های لباس
مدل های مو
مدل های ابرو
مطالب گوناگون
دانلود کتاب
عکس جالب
مطالب پزشکی
مطالب روانشناسی
آموزش مطالب کاربردی
حرفهای تنهایی
قهوه
موبایل
بازی اندروید
معرفی گوشی ها
موزیک
تک آهنگ جدید
فول آلبوم جمال سیدی
فول آلبوم ستار صحرابی
متن آهنگ
بیوگرافی هنرمندان
مطالب مهندسی
مهندسی کامپیوتر
مهندسی عمران
دانلود گلچین مداحی
کربلايي جواد مقدم
حاج مهدی اکبری
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
کمی صبر داشته باشید...
عنوان پاسخ بازدید توسط
0 784 rabinvip
0 963 rabinvip
1 2008 mahsa-nita
0 1584 amirzarbakhsh
12 6082 fmyi
0 2450 sahand26

داستان های پندآموز 6

 

 سری ششم داستان های پندآموز تقدیم شما خواننده های محترم میگردد.

شاید بعضی جملات زیبا ، حکایات شیرین و یا بعضی داستان های کوتاه تکراری باشند ولی تعدادی از آنها ارزش بارها تکرار و خواندن و پند گرفتنو دارد

  

قلب پاک

زيباترين قلب

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايي دندانه دندانه در آن ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پر نكرده بود.مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي ‌گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد!!!

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتما شوخي مي كني! قلب خود را با قلب من مقايسه كن. قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است.

پير مرد گفت:درست است.قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ اي بخشيده شده قرار داده ام،اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند، چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند.

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه درد آور هستند اما ياد آور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پير مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد. پير مرد آن را گرفت و در گوشه اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه كرد. ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود، زيرا كه عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود.

 

قوت قلب

 ياد بگيريم به ديگران قوت قلب بدهيم

 

در بيمارستاني دو مرد بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با يکديگر صحبت ميکردند. از همسر،خانواده،خانه،سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند. هر روز بعد از ظهر بيماري که تختش کنار پنجره بود مي نشست و تمام چيزهايي که بيرون از پنجره ميديد براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. بيمار ديگر در مدت اين يک ساعت با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون جاني تازه ميگرفت. اين پنجره رو به يک پارک بود که درياچه زيبايي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بيرون زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد.

هم اتاقي اش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي کرد. روزها و هفته ها سپري شد. يک روز صبح پرستاري که براي شستشوي آنها آب آورده بود جسم بيجان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و با آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد ديگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامي و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد. بالاخره او ميتوانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند. در عين ناباوري او با يک ديوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حيرت پرسيد که چه چيزي هم اتاقيش را وادار ميکرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف کند؟

پرستارپاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد.

آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نميتوانست ديوار را ببيند.

 

مرد آهنگر 

 مرد آهنگر

 

لاينل واترمن، داستان آهنگري را ميگويد که پس از گذراندن جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به ديگران نيکي کرد، اما با تمام پرهيزگاري، چيزي درست به نظر نمي آمد. حتي مشکلاتش مدام بيشتر ميشد. يک روز عصر، دوستي که به ديدنش آمده بود، از وضعيت دشوارش مطلع شد. گفت :" واقعاً عجيب است، درست بعد از اينکه تصميم گرفتي مرد خداترسي شوي، زندگي ات بد تر شده. نميخواهم ايمانت را ضعيف کنم، اما با وجود تمام تلاش هايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده."

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بار ها همين فکر را کرده بود و نفهميده بود چه بر سر زندگي اش آمده. اما نميخواست دوستش را بي پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخي را که ميخواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود:

"در اين کارگاه، فولاد خام برايم مياورند و بايد از آن شمشيري بسازم. ميداني چطور اين کار را ميکنم؟

اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت ميدهم تا سرخ شود.

بعد با بي رحمي، سنگين ترين پتک را بر ميدارم و پشت سر هم به آن ضربه ميزانم، تا اينکه فولاد، شکلي را بگيرد که ميخواهم .

بعد آن را در تشت آب سرد فرو ميکنم، و تمام اين کارگاه را بخار آب ميگيرد.

فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله ميکند و رنج ميبرد.

بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست يابم. يک بار کافي نيست"

آهنگر مدتي سکوت کرد، سيگاري روشن کرد و ادامه داد:

"گاهي فولادي که به دستم ميرسد، نميتواند تاب اين عمل را بياورد.

حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک مي اندازد.

ميدانم از اين فولاد هرگز تيغه شمشير مناسبي در نخواهد آمد"

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

"ميدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو ميبرد.

ضربات پتکي را که زندگي بر من وارد کرده پذيرفته ام

و گاهي به شدت احساس سرما ميکنم

انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج ميبرد.

اما تنها چيزي که ميخواهم اين است:

خداي من، از کارت دست نکش، تا شکلي را که تو ميخواهي، به خود بگيرم.

با هر روشي که مي پسندي، ادامه بده،

هر مدت که لازم است، ادامه بده،

اما هرگز مرا به کوه فولاد هاي بي فايده پرتاب نکن!" 

 

داستان 

 به اندازه فاصله زانو تا زمين

 

روزي دو مرد جوان نزد شيوانا آمدند و از او پرسيدند:

" فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"

شيوانا اندكي تامل كرد و گفت:

"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"

آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد شيوانا بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.

اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "

دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بار معنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. شيوانا منظور ديگري داشت."

آندو تصميم گرفتن نزد شيوانا بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. شيوانا با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:

" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد.

باز هم مي گويم فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه بر آن ايستاده است!"

 

داستان شکارچی

 داستان طنز شكارچي!!!

 

يه پيرمرد 80 ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:"هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دخترخانم 25 ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظر شما چيه دكتر؟ "

دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب... بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يكدفعه از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ..... بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!

پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما" يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا" منظور منم همين بود!

نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد اتفاقي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته باش.

 

کینه

 كينه

 

معلم يک کودکستان به بچه هاي کلاس گفت که ميخواهد با آنها بازي کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي که از آنها بدشان ميآيد، سيب زميني بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها با کيسه هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند. در کيسه بعضي ها 2 ، بعضي ها 3 ، و بعضي ها 5 سيب زميني بود. معلم به بچه ها گفت: تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکي را با خود ببرند.  روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوي سيب زميني هاي گنديده. به علاوه، آن هايي که سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسيد: از اينکه يک هفته سيب زميني ها را با خود حمل مي کرديد چه احساسي داشتيد ؟

بچه ها از اينکه مجبور بودند، سيب زميني هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي، اين چنين توضيح داد:

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايي که دوستشان نداريد را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد. بوي بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد مي کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل مي کنيد.

حالا که شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد:

پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟

 

داستان خرگوش

 پايان نامه خرگوش

 

يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟

خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.

روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟

خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.

روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.

خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟

خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.

گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟

خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود. در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.

 

نتيجه

هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه چه باشد

هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد

آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!

 

داستان

 سفر خدا به زمين

 

روزي خداوند تصميم مي گيرد که بيايد روي زمين تا ببيند بندگانش چه مي گويند و چه مي کنند. آمد بر زمين تا رسيد به بياباني که اسب سواري گله گاو بزرگي را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهايش باشد. خداوند از آن سوار پرسيد تو کيستي و اينجا کجاست؟ سوار گفت اينجا امريکاست و من يک گله دار هستم که براي تامين زندگي ام اين همه گاو را به تنهائي به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خداي تو ام اگر آرزويي داري بگو تا برايت برآورده کنم. تنها همين يک بار است که چنين فرصتي را به تو مي دهم. گله دار گفت اي خداي من، آرزو دارم که پول دار شوم، يک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند و هزاران اسب؛ دلم مي خواهد چند اتوموبيل ليموزين بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هر روز زندگي ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگي کنم. خداوند گفت مي بينم که مرد زحمت کش و با انگيزه اي هستي بنابراين آرزويت را بر آورده مي کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزويش بود به او داد و به سفر خود ادامه داد.

رفت و رفت تا رسيد به شهري بزرگ. در ميخانه اي مردي مست با جامي شراب و غرق در خيال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اينجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته اي، تو را چه مي شود؟ او لبخندي زد و گفت خداي من اينجا عروس شهرهاي جهان، پاريس است و من هم عاشقي هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائي خود مي گريم. خداوند گفت اي عاشق دلخسته بگو چه آرزويي داري بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاريسي گفت اي خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عين حال به من لذت زندگي اعطا کن. دلم مي خواهد زندگي خوبي داشته باشم، خوش باشم و بهترين شراب را بنوشم و موسيقي را گوش دهم و بهترين غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگي ام نهايت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پيشه اش وصال عشق و زندگي خوشي را عطا کرد و رفت.

رفت و رفت... تا رسيد به بيابان برهوتي که تنها گاه به گاه کپري در آن به چشم مي خورد که در آن ژنده پوشي نشسته و يا خوابيده بود. خداوند فرود آمد و از يکي از کپر نشينان پرسيد بنده من اينجا کجاست تو چرا انقدر بدبختي؟ کپر نشين نگاهي کرد و گفت اينجا ايرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نيستم خيلي هم خوبم و هيچ ناراحتي هم ندارم.

خداوند گفت بنده من چه نشسته اي که نمي داني که چقدر وضعت خراب است. دلم برايت سوخت بگو چه آرزويي داري تا آنرا برآورده کنم. کپر نشين فکري کرد و با غرور گفت نه! من هيچ آرزويي ندارم. همين که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت اين آخرين فرصت توست اگر خواسته اي داري بگو شايد کمکت کنم. کپرنشين دوباره فکري کرد و ناگهان برقي در چشمانش درخشيد و گفت مي داني در واقع براي خودم هيچ آرزويي ندارم. اما يک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کني خيلي خوشحال مي شوم.  ببين آن طرف؛ چند فرسخي اينجا يک کپرنشين ديگري هست که در چادرش يک بز نگاه مي دارد و با آن بزش خيلي خوش است اگر مي خواهي براي من کاري کني لطفا بز او را بکش!

 

 

 شاهزاده خوش بخت

 

روزي روزگاري درزمان هاي بسيارقديم درشهري دور در بالاي تپه اي بلند مجسمه اي بود. لباس مجسمه از تکه هاي طلا بود و به جاي چشمهاي آن، دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روي دسته شمشيرش هم يک ياقوت درشت مي درخشيد. شبي ازشبهاي اوايل زمستان پرستويي که از دوستانش عقب مانده بود خسته و مانده به آن شهر رسيد. مجسمه را ديد و خودش را به آن رساند تا کنار پايش بخوابد. اما هنوز چشمهايش گرم نشده بود که چند قطره آب روي بالهايش چکيد. پرستو به آسمان نگاه کرد ولي ابري نديد. وقتي به بالاي سر خود نگاه کرد متوجه شد که اين قطره هاي آب اشکهاي مجسمه است.

پرستو بر شانه مجسمه نشست و گفت: توکي هستي؟ چراگريه مي کني؟

مجسمه گفت: به من شاهزاده خوشبخت مي گويند.

بعد از مردنم مردم مجسمه ي مرا از طلا وجواهر ساختند و روي اين تپه گذاشتند.

تا وقتي زنده بودم از چيزي خبر نداشتم اما حالا همه چيز را ميبينم و از درد همه باخبر ميشوم.

من از ديدن گرفتاريهاي مردم خيلي غصه مي خورم اما کاري ازدستم برنمي آيد.

همين حالا آن دورها مادري را مي بينم که در کنار بچه مريض خود اشک ميريزد.

اين زن بي چاره با اين که هر روز لباس ميدوزد و کارمي کند آن قدر پول ندارد که براي فرزند خود دارو بخرد. راستي تو بيا و ياقوت شمشير مرا براي او ببر.

پرستو گفت:«با اين که خيلي خسته ام و فردا هم راه درازي در پيش دارم اين کار را براي تو مي کنم.»

آن گاه پر زنان رفت و ياقوت را براي بچه بيمار برد.

صبح روز بعد پرستو به مجسمه گفت:«من ديگر بايد به دنبال دوستانم بروم.»

اما شاهزاده خوش بخت گفت: يک شب ديگر هم پيش من بمان.

پيرمردي را ميبينم که نه غذا دارد و نه آتشي که خود را گرم کند.

تو مي تواني زمرد يکي از چشم هاي مرا براي او ببري.

پرستوي مهربان قبول کرد و يکشب ديگر هم پيش شاهزاده خوش بخت ماند. اما صبح روز بعد وقتي مي خواست با شاهزاده خدا حافظي کند، او باز هم التماس کرد و گفت : اي پرستوي کوچولو فقط يک شب ديگر اين جا بمان.

چشم ديگر مرا هم براي دخترکي ببر که در اين دنيا هيچ کس را ندارد.

او اين روز ها سخت گرسنه و تنهاست. پرستو گفت:

امّا اگر اين چشمت را هم ببخشي کور مي شوي و ديگر نمي تواني مردم شهر را بيني.

شاهزا ده خوش بخت گفت : امّا من راضي هستم. چون جان يک انسان را نجات مي دهم.

پرستو زمرّد را براي دخترک فقير برد.

وقتي برگشت. شاهزاده به او گفت:

اي پرستوي مهربان حالا زود باش پرواز کن وخودت را به دوستانت برسان.

امّا پرستو گفت: من پيش تو مي مانم و از زندگي مردم اين شهر برايت خبر مي آورم.

از سرما هم نمي ترسم. چون کار خوبي که انجام ميدهم دلم را گرم مي کند.

آن سال زمستان پرستو در شهر مي گشت و براي شاهزاده خبر مي آورد.

هر شب هم تکّه اي از طلا هاي لباس مجسّمه را مي کند و براي مردم فقير مي برد.

در يکي از روز هاي آخر زمستان که هوا کمي گرم شده بود مردم در بوستان شهر گردش مي کردند.

ناگهان چشم يکي از آنان به پرستوي مرده اي افتاد که روي پاي مجسّمه شاهزاده خوش بخت افتاده بود.

او نگاهي به مجسّمه کرد و از تعجّب فريادي کشيد. مردم با شنيدن فرياد او دور مجسّمه جمع شدند. شاهزاده ي خوش بخت ديگر طلا و جواهري نداشت. آن وقت مردم شهر فهميدند کمک هايي که سرتاسر زمستان به آنان مي رسيد از کجا بود. 

 

 

 مادر مهربان

 

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن، پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟

مادر گفت: 25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد. صبح سراغ مادرش رفت. وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.

 

 

 اشتباه فرشتگان

 

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود. پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

 

 

 يکي از بستگان خدا

 

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.

پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد. در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد. خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌ که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.

- آهاي، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:

- شما خدا هستيد؟

- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!

- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

 

 

 ناراضي

 

روزي سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي کرد، از نزديکي خانه ي بازرگاني عبور مي کرد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر مي کرد از همه قدرتمند تر است.

تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور مي کرد. او ديد که همه مردم به حاکم احترام مي گذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر مي شدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد.  در حال که روي تختي روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظيم مي کردند. احساس کرد که نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت.  پس با خود فکر کرد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است و تبديل به ابري بزرگ شد. کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره اي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوي ترين چيز در دنياست و تبديل به آن شد. همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد مي شود.

نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

  

 

 امتحان پايان ترم

 

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولين مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال اين بود: « کدام لاستيک پنچر شده بود؟»....!!!!


ارسال دیدگاه برای این مطلب

کد امنیتی رفرش

دانلود فول آلبوم